۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

مي گويند نترس

مي گويند كاري را كه بيش از همه از آن مي ترسي انجام بده...مي گويند با ترست روبرو شو...مي گويند به ترست حمله كن و خودت را درونش بيانداز. اما اي واي از اين ترس. من مي ترسم خدا. مي ترسم از قدرتت. مي ترسم از خداييت. ميترسم از تويي كه نمي شناسمت. مي ترسم از خودم كه تو آفريده اي. مي ترسم خدا چه كنم با اين ترس چه كنم؟ مي ترسم از قضايت از قدرت ولي سر سپرده ام انگار از سر ناچاري. ناتوانم كه بايستم و بپرسم چرا؟ مي ترسم مثل كودكي كه در دل جمعيت مادرش را گم كرده و همه ي آدمها ناگهان برايش مي شوند غول! كمكم كن. چه بايد بكنم با اين ترس فلج كننده؟ به مهرباني و توانايي و داناييت قسمت مي دهم من را ازاين چاه ويل به در آري كه جر تو كسي را ندارم و همه ناتوانند مثل من. خدايا كمك كن يكبار ديگر!

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

دهنت را ببند لطفا مغز عزيز

هر وقت تصميم مي گيرم كه اينكار را بكنم يا ان كار را يه ايده ي جديد مي آيد و گويدم ز جا برخيز! اونوقت تمام وقتي كه گذاشتم تا تصميم بگيرم و انتخاب كنم دود مي شه و مي ره هوا... بايد يك فكري براي اين مغز پر از ايده و پر از تصوير بكنم. نمي شود كه تا آخر عمرم هي بگويد اين هم خوب است آن هم عالي ست. بايد بالاخره تصميم لعنتيش را بگيرد. خب ديشب كه خودم را سپردم به تو و تو گفتي اينكار را بكنيم و من گفتم عاليه و بعد تا اومد فكر كنه و ايده بده زدم توي دهنش، خيالم راحت شد. حالا تا چند وقتي كه افسارم دست تو باشد ديگر مي دانم كه يك جايي مي روم ديگر و لازم نيست هي با اين مغز پرحرف سر و كله بزنم. اصلا ديگر دلم نمي خواهد تصميم بگيرم، عمريست كارم شده تصميم گرفتن و انتخاب كردن و برنامه ريختن و راه و چاه نشان دادن. نمي خواهم خسته شده ام مي گذارم توبرايم برنامه بريزي و بگويي چه كنم. راحت شدم فعلا 

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

حتي يك قدم يك قدم

مگه به همين سادگي هاست كه دلت روخوش كردي و منتظر نشستي؟ مگه خاله بازيه؟ جمع كن خودت رو چي فكر كردي؟ شب دراز است و قلندر بيدار. حالا كو تا بياد سر راهت، تا هلت بده، تا زمينت بزند. حالا حالاها دست از سرت بر نمي داره. اما شايد بتوني يه كاري بكني! نبينش. فقط راه برو حتي يك قدم يك قدم. فقط نايست برو. اما بي صدا. نبايد بفهمه كجايي و يا حركت بعديت چيه يا حتي به چي فكر مي كني. اونقدر بي صدا و آروم كه يه ذره خاكم از زمين بلند نشه. شايد... فقط شايد اينجوري كمتر بياد سراغت. اما براي تو كه يك عمر دويدي و گرد و خاك به پا كردي حالا آروم آروم رفتن و بي صدا شدن جهاد اكبره به خدا. بيچاره، چاره ي ديگه اي نداري وگر نه نمي رسي!يعني نمي ذاره برسي تا ابد بايد حسرت بخوري.

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

بهايش را بپرداز

زجر آور است وقتي هيچ رقمه به راحتي نمي تواني پولي را براي خارج از كشور پرداخت كني. نه Credit card مطمئني هست نه Paypal براي ما كاري مي كند نه Online check هست و خلاصه درمانده مي شود آدم براي شركت در يك كنفرانسي، خريد مجله اي يا هر حركت خارج از كشورانه ي ديگري. اين پست تنها فرياد اعصاب خردي رهاست خيلي جدي نگيريدش كه اگر هم بگيريد اتفاقي نمي افتد تحريم و دعوا و كلنجار سر جايشان هستند فعلا بي چون و چرا.

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

بحران را چه شد؟

بحران چيز خوبي است خيلي وقتها. نقطه ضعف هاي سيستم را بيرون مي ريزد و عقلا مي بينند و رفعشان مي كنند و سفها غصه مي خورند كه پس چرا اينجوري شد و بعد منتظر عقلا مي نشينند كه بيايند و دستي بالا بزنند. مثل اين بحران اقتصادي اخير جهان كه عقلاي غرب آن را اينگونه تحليل مي كنند كه چه خوب كه حالا فهميديم نقاط ضعفمان كجاست و بار ديگر بسي قدرتمندتر برمي خيزيم... نتيجه ي اخلاقي اينكه در نگاه سيستمي تا آنجا كه مي توان از وقوع بحران جلوگيري مي كنيم اما اگر اتفاق افتاد زانوي غم به بغل نمي گيريم . حتي اندك مايه اي خوشحال هم مي شويم و پاچه هاي شلوار و آستين هاي پيراهن را بالا مي زنيم و مي پريم در ميان گود.
بحران چيز خوبيست پس خيلي وقتها...نترسيم و نخواهيم كه هميشه همه چيز بر وفق مراد باشد. دنيا مكان آزمون هاست.

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

قدم زدن بر چشمهايم

ديدن عكس هايي كه  پائولو وودز از ايران گرفته و نگاهي كه به ايراني داشته من را ياد سفرنامه هاي خارجي هايي انداخت كه در آن بي پروا در مورد خلقيات ما ايرانيان قضاوت كرده اند. به شخصه بسيار دوست دارم اين نظرات و قضاوت ها را بشنوم و بخوانم گاهي براي خود انتقادي ابزار بدي نيست. اما اين عكس ها......چقدر در خودمان انديشيده ايم و به خودمان با دقت نگاه كرده ايم؟چقدر خودمان را مي شناسيم؟ بد نيست كه كمي با گذشته و حال خودمان درگير شويم و تعادل برقرار كنيم بين شناخت خودمان و دست و پا زدن براي آينده اي پيشرفته و مدرن.

انار

دوست داري اناري را خودت آبلمبو كني و بخوري يا اناري را كسي برايت آبلمبو كند و بعد آنرا نوش جان كني؟

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

لنگه كفشي در بيابان

ديدم دوچرخه سوار قرمز پوشي را كه در سرماي شبانگاهي بدون آنكه فرمان دوچرخه اش را بدست بگيرد ركاب مي زد و مستقيم پيش مي رفت و دستهايش را در جيبهايش گذاشته بود. آنوقت با خودم فكر كردم من نمي توانم اينكار را انجام بدهم.بعد فكر كردم چندتا كار كوچك هست كه من بلد نيستم. تا رسيدن به خانه آنها را شمردم و تعدادشان از دستم در رفت. بعد گفتم خب بگذار بشمارم كارهاي كوچكي را كه بلدم انجام دهم و باز شمردم و تعدادشان از دستم در رفت كمي خيالم راحت شد. اما بازهم دلم مي خواست يادآوري كنم كه يادنگرفته هاي زيادي هست چه كوچك و چه بزرگ كه هر كدام مي تواند در لحظه اي از زندگي به كار بيايد مثل همان لنگه كفش در بيابان.
البته ما اينقدر به خاطر بزرگ نشان دادن خودمان دنبال كارهاي بزرگ و توي چشم و داغ مي گرديم كه لحظه هاي كوچك زندگيمان را از ياد مي بريم. حتي يادمان مي رود بستن بند كفش به شكل صحيح و متنوع هنريست كه همه از آن برخوردار نيستند و يا درست كردن يك املت ساده. يادآوري مي كنم به خودم كه لحظه را درياب، لازم نيست جهان را تغيير بدهي وقتي هنوز از تمركز بر لحظه هاي خودت عاجزي.درنگ كن گاهي لطفاً

اين مردم كه فكر مي كنيم مي شناسيم

اين مردم را دوست دارم. همين ها كه دهاتي صدايشان مي زني. همين ها كه در نگاهت بي كلاس و بي حرمت اند. همين بي فرهنگ ها را مي گويم كه كوله باري از فرهنگ و تمدن ايراني را بدوش مي كشند و وقتي مي روي به سرزمينشان براي تفرج و كلاس گذاشتن فقط نگاهت مي كنند و مي گذرند. من اين مردم سوخته و پينه بسته را هزاران بار دوست تر دارم از آن مردم مدرن و باكلاس كه در خيابانهاي تهران، لندن، پاريس و نيويورك در انديشه ي پيش برد بشريت و تكنولوژي هايش گام مي زنند و مدام در اين فكرند كه كي مي شود مشهور شوند و سري بين سرها در بياورند. من اين مردم دورافتاده و منزوي را دوست دارم كه وقتي نگاهم در نگاهشان گره مي خورد قلبم را مي سوزاند. اين مردم بازماندگان دوست داشتني ترين آدم هاي اين ديارند. بازمانده هاي مفاخري كه امروز با آنها پز فرهنگي مي دهيم و فرزندان و بازماندگان نسلشان و هم ولايتي هايشان را دهاتي و عقب مانده و شهرستاني مي دانيم. كنار گذاشتيمشان و مي گوييم عقب مانده اند. راستي ما استعمارگر نيستيم؟