۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

دهنت را ببند لطفا مغز عزيز

هر وقت تصميم مي گيرم كه اينكار را بكنم يا ان كار را يه ايده ي جديد مي آيد و گويدم ز جا برخيز! اونوقت تمام وقتي كه گذاشتم تا تصميم بگيرم و انتخاب كنم دود مي شه و مي ره هوا... بايد يك فكري براي اين مغز پر از ايده و پر از تصوير بكنم. نمي شود كه تا آخر عمرم هي بگويد اين هم خوب است آن هم عالي ست. بايد بالاخره تصميم لعنتيش را بگيرد. خب ديشب كه خودم را سپردم به تو و تو گفتي اينكار را بكنيم و من گفتم عاليه و بعد تا اومد فكر كنه و ايده بده زدم توي دهنش، خيالم راحت شد. حالا تا چند وقتي كه افسارم دست تو باشد ديگر مي دانم كه يك جايي مي روم ديگر و لازم نيست هي با اين مغز پرحرف سر و كله بزنم. اصلا ديگر دلم نمي خواهد تصميم بگيرم، عمريست كارم شده تصميم گرفتن و انتخاب كردن و برنامه ريختن و راه و چاه نشان دادن. نمي خواهم خسته شده ام مي گذارم توبرايم برنامه بريزي و بگويي چه كنم. راحت شدم فعلا 

هیچ نظری موجود نیست: