۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

لنگه كفشي در بيابان

ديدم دوچرخه سوار قرمز پوشي را كه در سرماي شبانگاهي بدون آنكه فرمان دوچرخه اش را بدست بگيرد ركاب مي زد و مستقيم پيش مي رفت و دستهايش را در جيبهايش گذاشته بود. آنوقت با خودم فكر كردم من نمي توانم اينكار را انجام بدهم.بعد فكر كردم چندتا كار كوچك هست كه من بلد نيستم. تا رسيدن به خانه آنها را شمردم و تعدادشان از دستم در رفت. بعد گفتم خب بگذار بشمارم كارهاي كوچكي را كه بلدم انجام دهم و باز شمردم و تعدادشان از دستم در رفت كمي خيالم راحت شد. اما بازهم دلم مي خواست يادآوري كنم كه يادنگرفته هاي زيادي هست چه كوچك و چه بزرگ كه هر كدام مي تواند در لحظه اي از زندگي به كار بيايد مثل همان لنگه كفش در بيابان.
البته ما اينقدر به خاطر بزرگ نشان دادن خودمان دنبال كارهاي بزرگ و توي چشم و داغ مي گرديم كه لحظه هاي كوچك زندگيمان را از ياد مي بريم. حتي يادمان مي رود بستن بند كفش به شكل صحيح و متنوع هنريست كه همه از آن برخوردار نيستند و يا درست كردن يك املت ساده. يادآوري مي كنم به خودم كه لحظه را درياب، لازم نيست جهان را تغيير بدهي وقتي هنوز از تمركز بر لحظه هاي خودت عاجزي.درنگ كن گاهي لطفاً

۱ نظر:

ژولین گفت...

دلخوشی های کوچک کم نیستند. این ها دم دست اند و ما نادیده می گیریمشان. کارهای کوچک هم همین طورند. توصیف یکی از دوستان از اصلاح صورت را فراموش نمی کنم. راستی چه طراوتی دارد!