۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

روح خود را آذین بخشید

هـمـيـن امـروز تصـميم بـگيريد كـه حسرت‌ها را از زندگي پاك سازيد و بعد از آن زمـان بيشتري براي انجام كـارهـا خـواهيـد داشـت‌. همين امروز تصميم بگيريد كه شكوه و شكايتي نكنيد، و بـــعــد از آن افــكــار و انديشه‌هاي‌تان بر روي برنامه‌هاي سازنده و خـلاقانه متـمركز خواهد شد. همين امروز تصمـيم بگيريـد كـه خشم و رنجشي با خود حـمل نكنـيد، و بعـد از آن بهترين‌ها را در وجود اطرافيان خود شناسايي خواهيد كرد. همين امروز تصميم بگيريد كه هرچه در راه زندگي‌تان قرار مي‌گيرد بپذيريد، و بعد از آن بـه ارزش واقـعـي و نـهـفـتـه‌ي زندگي پي خواهيد برد. همين امروز تصميم بگيريد كه بـابـت لـحـظـات عـمـر خـود از خـداوند سپاسگزار باشيد، و بعد از آن از ديدن دنياي زيبا و پر از فرصت‌ها شگفت زده خواهيد شد. همين امروز تصميم بگيريد كه زندگي كنيد و بعد از آن خوشبختي روح‌تان را آذين خواهد بست.

مسير را به خاطر بسپار آدم مردنيست

مسير مهم است. يادم باشد كه براي رسيدن عجله نكنم. جايي نيست كه به آنجا برسم. جايي نيست كه آنقدرها مهم باشد. در اين دنيا همه چيز با مرگ تمام مي شود. مقام، مدرك، شهرت، حتي علم زميني... آنچه كه مي ماند مسيري است كه طي كرده اي. مهم اين است كه چطور رفته اي؟ سر پيچ ها، سر چهارراه ها،‌دور ميادين و... همه در مسيرشان- هر چه كه باشد- اينها را خواهند داشت . چه مقصد رم باشد و چه تهران. چه مقصد دكتري و فوق دكتري باشد، چه داشتن يك مغازه ي كوچك در زير يك پله در خياباني خلوت. به هر حال از خود مسير مي پرسند و خود مسير فقط مي ماند. يادم باشد مقصدها و اهداف و آرزوها و تشويق ها و تمجيدها مسير را از خاطرم نبرند.

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

سالهاي دور از خانه

جالب است كه خودت را گم مي كني وقتي پا در جهان مي گذاري... ولي تاسف بار مي شود اگر با همين خود گم كردگي به خانه برگردي. سالهاي دوري بي حاصل خواهد بود!

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

تا بينهايت خوشبخت باش

آدم چقدر مي تواند خوشبخت باشد؟ اين سوال را جديدا از خودم پرسيدم و وقتي با هم به گفتگو نشستيم ديدم كه در درون انسان مي تواند تا بينهايت خوشبخت باشد اما دردنياي بيرون محدوديت ها زود حال آدم هايي كه به بيرون متصلند را مي گيرد. پس انتخاب با ماست خوشبختي بي نهايت يا محدوديت بي نهايت!

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

صفر شد

مي خواهم اعترافي بكنم: دوباره بايد از صفر شروع كنم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

خالي بود

تازه وقتي دست به قلم مي بري مي بيني دنيايت چقدر از هيجان خالي بوده و دلت مي لرزد كه نكند زندگي نكرده اي و از خودت مي پرسي چه مي كردي اين مدت و پاسخي نيست... سكوت درونت غم انگيز است اما دير نمي پايد. خودت را پيدا مي كني و دوباره مي نشيني سر سررسيد سال جديد و مي نويسي آنچه كه دوست داري انجام بدهي و اميد داري به انجامشان. چيز ديگري در پس ذهنت مدام تكرار مي كند حالش را نداري؟ نمي شود؟ خوش خيال! و تو مي جنگي تا لحظه اي كه خواب تو را بربايد به اميد اينكه چند ساعتي صداي مكرر او را نشنوي اما در خواب تصوير و صدايش به سراغت مي آيند. خب اين طور مي شود كه بيداري را به خواب ترجيح مي دهي و بعد از چند روز از زور بي خوابي در بستر مي افتي. بدنت كه به سكون مي رسد دوباره مي آيد پشت مغزت و ورد مي خواند و قهقهه مي زند و پيروزيش را چشن مي گيرد كه زمين گيرت كرده. تو مي داني كه اين داستان تكرار مي شود و خودت را سپرده اي به روزها و شبها. 

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

فاوست

در درون من هم يك فاوست هست. كه مي خواهد خوش و خرم باشد اما يك كسي مثل گوته هست كه به يادش مي آورد بايد براي بعضي خوشي ها روحت را بفروشي.