۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

عشق داند كه در اين دايره سرگردانند

امروز جلسه دوم بود و دايره در دايره تمرين كرديم. رو در رو. چشم در چشم. با آدمهايي كه هيچ از آنها نمي دانستم و نمي شناختمشان. نمي دانم چرا آخر كار به گريه افتادم؟! چرا نمي توانستم خودم را كنترل كنم البته نيازي هم نبود و آزاد بودم تا در آغوش غريبه ها گريه كنم...حس غريبي بود. احساس مي كردم مي توانم همه ي بدي ها و تاريكي هايي كه در اين 28 سال ديده ام و چشيده ام را زار بزنم در آغوش غريبه اي كه خيره شدن در چشمانش باعث گشوده شدن سر زخمهايم شده بود. عجب تمريني بود. در آخر دور گردش ديگر انگار هيچ كس با ديگري فرقي نداشت. ظاهرا فرق بود اما در آن هسته ي اصلي هيچ تفاوتي نبود. باورهاي ما عجيب دنياي ما را مي سازند. قبلا انگار اين يك جمله بود كه مي فهميدمش اما دركش نمي كردم. اما حالا باورهايم را مي يابم و مي شناسمشان. ماسك هايم را و من هاي كاذبم را از اين طريق فرو مي ريزم. يك جاهايي مي بينم بايد خودم را ببخشم و يك جاهايي ديگران را و كم كم سبك مي شوم و آرام آرام قصد غايي را پيدا مي كنم. آيا با اين قصد مي مانم؟ اين هم تمرين ديگريست در اين جهان براي من.
حتي ديگر سعي نمي كنم كه مثل كسي باشم در هيچ خصوصيتي ديگر وقتي هم برايم نمانده كه بخواهم به دنبال شبيه سازي باشم. تنها كارم در اين جهان ماندن با قصدم در هر لحظه و هر جاست. آنقدر حرف و داستان در درونم دارم و آنقدر كار دارم در اين راه پيش رو كه ديگر وقتي براي مقايسه و آرزو و خواسته نمي ماند. كم كم مي بيني كه احساس بي نيازي مي آيد و رضايتي عميق قلبت را پر مي كند. شاكر مي شوي  آرام آرام. تمرين كن.

اي خانه كجا بودي؟

وقتي دو روز پشت سر هم مي روي سفر- حالا گيريم كه يكيش تهرانگردي بوده- خستگي امان نمي دهد كه وب بنويسي يا حتي ايميل چك كني خصوصا وقتي كلي از سفر در ماشين بودي در جاده اي خاكي و صبح زود هم بيدار شده اي و رفته اي سر كار. اما سفرهاي خوبي بودند هر دو. براي من كه كنجكاوم براي دانستن و شناختن و فهميدن خيلي سفر مهم است. اما درسهايي هم گرفتم در اين سفرها و مهمترينشان اين بود كه هر جايي كه خواستم بروم زين پس حتما در موردش مطالعه كنم و با شناخت و دانشي كلي بروم كه لذت بيشتري ببرم. در سفر تهرانگردي بيشترين لذت را از خانه ي آقاي مقدم - يا همان موزه ي مقدم- بردم. عالي بود اين خانه و عالي تر از آن آقاي مقدم با اين روحيه و اين دور انديشي. لحظاتي چند غرق نيكي و ظرافت طبع شده بودم. عكسايش را مي گذارم كم كم اينجا و شايد در فيس بوك كه همه لذت ببرند. اما عكس كجا و قرار گرفتن در آن فضا كجا!!!
در سفر به كوير مرنجاب هم بهترين قسمت ها درياچه نمك بود و سكوتش و وسعتش و ديدن رمل هاي شن روان و راه رفتن روي اين شنها و شن بازي! اما نكاتي هم در اين سفر دوم بود كه كمي سفر را سخت كرده بود. بعضي از همسفران فكر مي كنند در وسيله ي شخصي خودشان يا در كنار خانواده ي خودشان هستند و اصلا ملاحظه نمي كنند كه شايد يك نفر يا چند نفر دلشان نخواهد صداي ايشان رادر قالب شعر و تصنيف و... غيره بشنوند. يا عده اي خوابند در مسير صداي ضبط بايد ملايم باشد و هر آهنگي گذاشته نشود و به شان مسافران توجه شود. خلاصه توجه و احترام به حقوق ديگران گم شده ي سفرهاي ماست هميشه. طوري كه آدم تصميم مي گيرد ديگر با هيچ توري سفر نكند و تور دوستانه ي خودش را تشكيل بدهد.

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

امروز جمعه ي هفته ي پيش

نمي دونم چي مي شه كه گاهي زمان از دست آدم در مي ره! امروز چهارشنبه بود ولي براي من انگار هنوز هفته شروع نشده. بس كه اين هفته بي خودي تعطيلات بودم شايد اينطور شده ام فكر مي كنم هنوز جمعه ي هفته ي پيش است. حتي منتظرم برويم كرج گردي و شب نشيني. عجيب است. يك حس غريبي دارم به گذشت زمان. گذشتنش باورم نمي شود. شايد ايستاده!

از سر رفتن

فقط محض رفتن به دورتر جمعه مي رويم مرنجاب. همين الان در عرض 2 دقيقه تصميم گرفتيم.

ايران مي گويد به من: میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش

مدام از من مي پرسد چرا مانده اي اينجا. مگر قرار نبود بروي؟ چرا نمي روي؟ و من فقط نگاهش مي كنم. اين از آن حرفهاييست كه گفتنش اين روزها جرات مي خواهد و يك زبان خيلي گويا كه كم نياورد. من هر دو را دارم اما هنوز به جوابش مطمئن نيستم. اصولا من خيلي دير به چيزي به خصوص يك فكر مطمئن مي شوم. اما عجالتا بگويم كه آنقدر اينجا كارها دارم كه فكر رفتن را هم نمي كنم. كلي كار زمين مانده اينجا. فعلا هم كلفتي پوستم جوابگوست به شرايط. هنوز كاردي به استخوانم نرسيده. تحملم بالاست. آب ديده شده ام. پس فعلا ماندنيم هر كه مي رود به سلامت! ما خانه نگهداريم! نگهبانيم! هستيم!

خانه نشيني

  1. امروز خانه نشين شدم.يكجورايي مريض شدم و نمي تونم پاشم برم تهران. اين بعد مسافت آخرش من رو دق مي ده. به "م" مي گم بريم تهران ولي خودمم ته دلم راضي نيستم و اون مي گه اينجا بهتره. واقعا هم بهتره اما مسافت رو چه كار كنيم؟! همه ي زندگي توي راهيم.خب اين خانه نشيني خاصيتهاي زيادي دارد مثل رسيدن به كارهاي شخصي و منزل، مثل مرتب كردن حال و اوضاع هفتگي و برنامه اي و مثل فكر كردن و فكر كردن و فكر كردن و البته استراحت براي شنبه ي آينده.
  2. سايت bbc يك چيزي گذاشته اينجا  كه به من گفت تو وقتي به دنيا اومدي 4,717,139,239 امين نفري بودي كه روي كره ي زمين زنده بوده! و از اون بد تر 79,462,116,410 امين نفري كه از آغاز تاريخ روي زمين پا گذاشته...فكر كن!‌يعني يه عددي كه حتي نمي شه حفظش كرد. اصلا روند هم نيست.
  3. چند وقتيه دلم به شدت براي يكي از اساتيدمون تنگ شده و دلم مي خواد برم ببينمش اما بهانه اي ندارم. مي خوام براش يك هديه اي گلي چيزي بخرم برم بگم فقط اومدم عرض ادب كنم. يا خوابش رو مي بينم يا توي كوچه و خيابون آدمايي شبيهش مي بينم. خلاصه بايد برم پيشش. اون موقع كه دانشجوش بودم خيلي دوستش نداشتم اما نمي دونم چرا اين ناخودآگاهم گير داده بهش.
  4. اينترنت وايرلس- كابلي خيلي بده چون وقتي برق مي ره قطع مي شه و هيچ كاريشم نمي شه كرد. الانم قطع شده و من دارم همينطوري مي نويسم كه وقتي برق اومد پست كنم. 
  5. از خودم مي پرسم چطور مي شه بعضي ها خيلي از خودشون راضي هستن و به خودشون افتخار مي كنن؟ چه لزومي داره آدم مدام دستاوردهاش رو يادآوري كنه به خودش و ديگران...شايد يك لزومي داره ديگه!
  6. فردا تهران را مي گردم! با "ر" و "س" احتمالا "ص" هم بيايد فردا و ببينمش.

باز هواي سفرم آرزوست

وبلاگ را يك سر و ساماني دادم و جاهايي كه قبلا سر مي زدم را دوباره سر زدم و بعضي هاشان را كه ديگر دوست نداشتم پاك كردم. يكسري هم جديد اضافه شدند.
سفرنامه خواني در مورد سه شهر بزرگ لهستان يعني ورشو، كراكوف و گدانسك ( يا گدانسگ) امروز برقرار بود و از اينكه جاهاي نديده يا از دور ديده را اينبار هم از دور با اسلايد شو اما با توضيحاتي دقيق تر و عميق تر مي ديدم خوشحال بودم. تميزي خيابان ها و رنگارنگي ساختمان ها از همه چيز جذاب تر بود و دلم خواست كه شهر من هم اينطور باشد فردا كه چشم باز مي كنم.
فردا مي روم سر كار و خوب است كه از پشت لپ تاپ و اينترنت كنده مي شوم. خوب است كه آنجا اينترنت نداريم. من تمركزم خيلي بيشتر است آنجا. با خودم عهد كرده ام كه تا وقتي "آ" در شركت هست من هم بروم همه ي انگيزه ام از آنجا بودن ياد گرفتن از "آ" ست چون پولش كه چنگي به دل نمي زند.
يك جاي عود خريده ام كه يك راهب بودايي كه احتمالا يك يوگي باشد روي يك برگ لوتوس يا نيلوفر آبي نشسته و مراقبه مي كند و يك سنگ مقابلش هست كه به اون نگاه مي كنه. عود توي اون سنگ قرار مي گيره و خاكسترش روي برگ نيلوفر مي ريزه. وقتي نگاهش مي كنم يك جور آرامشي بهم مي ده. اولين عودي هم كه توش روشن كردم عود باران جنگلي بود كه خيلي خوش بو و آرامش دهندس.
تصميم گرفته بودم كتاب و فيلم و مجله اي كه دوستان دارند رو نخرم و يك بده بستانهايي انجام بدم اما چنان افتاد كه دانم و پشيمون شدم از امانت گرفتن اما امانت مي دم به دوستان. مجله ي 24 هم كه نداشتم وقتي هم كه خواستم دو تا دوتا اومد. هميشه همينطوره هر چيزي كه بخوام فورا وارد زندگيم مي شه به وفور.
با اين سنگي چهل و هشتم بدجور هواي سفر به سرم زده اما كي و كجا برم خدا مي دونه،‌فقط توي برنامم هست حتما. مريم... كاش زود بزرگ بشي و كنارم باشي! 

۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

شب خانگي

نيم سكوت شب، صداي جيرجيرك، صداي جريان هوا و عبور سريع ماشين ها از اتوبان. 

شهرگردي (1)

يك نقشه از شهر
يك جفت كفش پياده روي
يك برنامه 
يك دفترچه يادداشت و قلم
يك Mp3 Player
كشف و يادداشت كشفيات
كيفور شدن 


بازگشت پيروزمندانه

دوباره برگشتم كه اينجا بنويسم. نه اينكه سرويس هاي وبلاگ ديگه بد باشن نه! اين وبلاگم رو دوست دارم و دوست دارم ادامه پيدا كنه. معمولا كم پيش مياد من به فكر ادامه دادن كاري يا چيزي بي افتم اما اين وبلاگ هميشه توي ذهنم بود كه بيام سراغش.
برنامه ام عوض شده. سه روز صبح تا شب سر كارم و چهار روز براي خودم. اما ساعاتي در دو روز از اين 4 روزم با كلاس پر شده و بقيه اش دست خودم است. با خودم قرار گذاشتم اين ساعتهاي آزاد رو كتاب بخونم البته بعد از اينكه كاراي عقب افتادم رو تموم كردم. يكسري كتاب هم گذاشتم كنار اتاق براي اينكه برم سراغشون.
الان درگير تموم كردن ترجمه ي چند فصل يك كتابم كه خيلي از وقتي كه قول داده بودم گذشته و فكر كنم كارفرما الان حسابي عصبانيه از من. قراره ديگه كاري رو تا اطلاع ثانوي قبول نكنم چون دارم وارد يك پروژه ي جديد مي شم توي شركت كه نياز به تمركز و مطالعه داره. امروز از روزاييه كه سر كار نمي رم و بايد بشينم و فصل دو رو كه ترجمه كردم ويرايش كنم.
پشت لپ تاپ نشستن روي زمين ديگه خستم كرده. بايد يه وقتي بذارم روي ميز تحرير رو مرتب كنم و اونجا بشينم. منتظرم كه وضعيت پنجره ي اتاق مشخص بشه.
 ديروز با "ر" رفتيم كافي شاپ و كلي صحبت كرديم. بدجوري درگير تفسير خودمون و زندگي هستيم. همون افكار زائدي كه تاريكي و سياهي مياره. برنامه ي من تمرين زندگي با واقعيته. اگر تفسير نكنيم احتمالا ديگه هيچ كس حرفي براي گفتن نداشته باشه چون واقعيت با يك كلمه يا جمله منتقل مي شه. اين تفسير و تعبيره كه به نوشتن كتاب نياز داره.
خارج از تهران زندگي كردن باعث مي شه آدم براي شركت توي گعده اي دوستانه به مدت دو ساعت، 4 ساعت در راه رفت و برگشت باشه!