۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

خالي بود

تازه وقتي دست به قلم مي بري مي بيني دنيايت چقدر از هيجان خالي بوده و دلت مي لرزد كه نكند زندگي نكرده اي و از خودت مي پرسي چه مي كردي اين مدت و پاسخي نيست... سكوت درونت غم انگيز است اما دير نمي پايد. خودت را پيدا مي كني و دوباره مي نشيني سر سررسيد سال جديد و مي نويسي آنچه كه دوست داري انجام بدهي و اميد داري به انجامشان. چيز ديگري در پس ذهنت مدام تكرار مي كند حالش را نداري؟ نمي شود؟ خوش خيال! و تو مي جنگي تا لحظه اي كه خواب تو را بربايد به اميد اينكه چند ساعتي صداي مكرر او را نشنوي اما در خواب تصوير و صدايش به سراغت مي آيند. خب اين طور مي شود كه بيداري را به خواب ترجيح مي دهي و بعد از چند روز از زور بي خوابي در بستر مي افتي. بدنت كه به سكون مي رسد دوباره مي آيد پشت مغزت و ورد مي خواند و قهقهه مي زند و پيروزيش را چشن مي گيرد كه زمين گيرت كرده. تو مي داني كه اين داستان تكرار مي شود و خودت را سپرده اي به روزها و شبها. 

هیچ نظری موجود نیست: