۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

دنياي رنگي آدمها

آدم هاي زيادي از كنار ماشين عبور كردند، زن و مردي جوان دست در دست، زن و مرد و دختر بچه اي كه جلوتر مي دويد و مرد خيلي سردش شده بود، دختري كه مي دويد، مردي كه در صندوق عقب ماشينش را باز كرد و دقايقي آنجا به كاري نامعلوم مشغول بود و دقايقي اطراف را مي پاييد و مردان تنهايي كه گوشها و دستهايشان را از گزند سرماي گزنده ديشب پوشانده بودند و گروهي دختر و پسر جوان كه خوش خوشان مي خنديدند و سر و وضعشان نشان مي داد كه غم ناني ندارند. مردي جوان با ريش بلند و عينك و يك لپ تاپ بر دوش(‌البته در كوله اش) آرام و متفكرانه عبور كرد و همه ي اين آدمها حتما فكر مي كردند و مي گذشتند. من مي ديدم كه از مغز و سر خيلي از آنها يك دنياي مجازي بيرون زده كه رنگي است و شفاف و همه ي دور و اطرافشان را گرفته و گاهي اين دنياهايشان با هم قاطي مي شد  اما آنها به هم نگاه هم نمي كردند. يك دنياي رنگي هم از سقف ماشين ما بيرون زده بود. ساندويچ كه آمد همه رفتند و من گاز مي زدم و دنياي رنگي بالاي ماشين تاب مي خورد.

۱ نظر:

elham* گفت...

شایدم یه سری بخار رنگی بوده بالای کله ها..
ها سانویچ بهتره