۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

تو(2)

آنقدر آرامي و سنگين كه مي ترسم به خلوتت پا بگذارم. درب آن اتاق برايم شده درب باغ مخفي. گاهي از لاي در نور مي پاشد بيرون. تو حرف نمي زني حتي جواب سوالات را آنقدر آهسته مي دهي كه فقط مني كه به تو غبطه مي خورم، مي شنوم چون منتظرم بگويي چگونه تبديل شده اي به اين معجزه؟ پاكي، ساكتي....سفيد نيستي مثل فرشته هاي توي كتاب ها بر عكس سبزه ي تندي و تيره مي پوشي اما فرشته بودن به رنگ ظاهر نيست. من مي دانم كه درونت چقدر فرشته گونه است. به همه ي كارهايت به موقع مي رسي آرام آرام و من هرگز تو را مضطرب نديده ام. منظمي و آن اتاق و آن لباس پوشيدنت و كار كردنت گوياي همه  چيزيست كه اينجا گفتم. صداي تكاندن چادرت، وضو گرفتنت و آرام قدم برداشتنت، لحن هميشگي صحبت كردنت با تلفن و تلاش مداوم و هميشگيت براي گشودن گره از كار جهان برايم آرامش بخش بوده است در اين سالها. به بودنت مي بالم! به اينكه انساني چون تو را ديده ام و با او نشسته ام خرسندم. درود بر تو

هیچ نظری موجود نیست: