۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

اينها را به تو گفته ام؟

اعدام؟ كشتار؟ پول؟ هوس؟ وحشت؟
اينها را به تو گفته ام؟
سنگيني هواي شهر؟ بي ميلي به ديدن آدم ها؟ خاطرات سيمون دوبوار؟
اينها را به تو گفته ام؟
طراحي با دستاني ضعيف؟ پوچي اصيل درس خواندن؟ بنفش هاي هميشه؟
اينها را به تو گفته ام؟
غم بزرگ جهل و بيماري ها؟ اضطراب خشونت پنهان در پشت لبخندها؟
اينها را چه گفته ام؟
تو همه چيز را مي داني و من هنوز انگار لب باز نكرده ام
بار هستي؟ پرسه زدن در كتابخانه ها و خيابان ها؟ سرگرم شدن با صداي پرينتر؟
اينها را به تو گفته ام؟
بيا بنشين دوباره بايد همه ي اينها را با تو مرور كنم. قلبم سنگين و فشرده است و نياز دارم كه فرياد بزنم در گوش تو شايد بشنوي.
زندگي ام را بايد كه ببيني و تجربه كني و اگر نه چگونه مي خواهي قضاوت كني؟ چگونه مي خواهي بفهمي؟

۱ نظر:

rafiqpoor گفت...

خیلیهااینا رو میدونند بدون اینکه چیزی گفته باشی.شاید همینها باتو حس مشترک دارند.