۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

از صداي MRI تا ساندويچ كثيف

بيدار شدم. يادم آمدامروز وقت MRI دارم ساعت 10 شب. خب كمي حالم خوب نبود و گيج بودم به همين خاطر روزم را خيلي جدي نگرفتم. روز به خواب و بيداري گذشت تا شب كه ساعت 9 رفتيم براي MRI. صداي دستگاهش هنوز ته گوشهايم مي پيچد. چيز مزخرفي بود. توي دستگاه كه بودم داشتم فكر مي كردم اين آدمها كه زحمتشان را مي كشند چرا يك دستگاه درست و حسابي نمي سازند كه صدايش آدم را خفه نكند. راستي اين آدمهايي كه سكته كرده اند را چطور توي اين همه سر و صدا مي گذارند؟ چه تحملي بايد داشته باشند پيرزن ها و پيرمردها؟ به هر حال تمام شد و راه افتاديم به سمت خانه و در راه به دنبال ايستگاه شكم بوديم ساعت 11 و نيم شب. يك ساندويچ كثيف پيدا كرديم و از آنجا كه خيلي وقت بود كثيف كاري نكرده بوديم با لذت ساندويچ را گاز مي زديم. من تمام مدت ساندويچ خوردنم به آن آقايي كه يك ساندويچ كثيف و دو نوشابه خريد فكر مي كردم و البته نگاهش مي كردم تا بفهمم ازدواج كرده؟ چرا زنش برايش غذا نپخته است؟ چرا با يك ساندويچ دو تا نوشابه مي خورد؟ و.... دليل اين كنجكاوي هم واضح بود برايم. چون خودم هميشه اين عذاب وجدان را همراه دارم! چرا زنش برايش غذا نپخته است؟

هیچ نظری موجود نیست: