۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

خواب و بيداري

بيدارم كردي با صدايي مبهم. هيچ نگفتي اما من نيك مي دانم كه دوستم داشتي و مي خواستي بازهم با تو سخن بگويم. مي خواستي ببيني خوابم يا خودم را به خواب زده ام. ديدي خواب بودم تا بيدارم كردي دويدم و اينها را همه از تو دارم. همه چيزم را از تو دارم. بعضي شبها آرزويم اين است كه مثل امروز بيدارم كني و خوابم سبك باشد. مي خواستم تشكر كنم. خروس مي خواند. صبح شد!

هیچ نظری موجود نیست: