۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

بايد مقاومت كنم

ديشب كلي حالم خراب بود بعد از اينكه از خانه ي خاله آمديم و كلي بهمان خوش گذشته بود. نيم ساعتي گريه كردم تا ارام بگيرم و بخوابم. هميشه بعد از اينكه در جمع آدمها مي نشينم اين نيم ساعت گريه را دارم. دليلش هم براي خودم معلوم است و براي كسي شايد قابل درك نباشد. اين گريه ي نيم ساعته از ترس است... ترس از خودم. در جمع كه مي نشينم و حرف مي زنم و ناگهان همه ساكت مي شوند و من هم مي خواهم ساكت شوم اما نگاه ها نمي گذارد و همه منتظرند من حرف بزنم حالم بد مي شود. آرام آرام اين ترس مي خزد در دلم كه نكند اين منم كه دارم حرف مي زنم... من بزرگ و پر رنگ و پر سر و صدا و طالب توجه و تحسين!!! بعد كه همه با تحسين من را به ادامه ي حرف زدن تشويق مي كنند حالم بدتر مي شود. من بايد سكوت كنم. من نبايد ديده بشوم. من بايد محو بشوم. اي واي ناگهان چشم باز مي كنم و مي بينم بيشتر از قبل ديده شده ام، بيشتر از قبل من شده ام. حتي براي يك كلمه هم نبايد دهانم را باز كنم چون غرق مي شوم در سكوت و تحسين و من باد كرده و هر چه كه بيشتر پيش مي روم در اين وادي بيشتر دور مي شوم از زيبايي! هر بار در جمع دوستان و فاميل زمين مي زندم اين من! ولي من مقاومت مي كنم بالاخره مي شكنمش و آنوقت منتظر مي نشينم كه بيايي نزديكتر و در گوشم ارام نجوا كني كه اين دنيا همه اش بازي است و سرگرمي... كمي هم به فكر حقيقت باش!

هیچ نظری موجود نیست: